سیگار، الکل و کوکائین این توهم را به مصرفکنندگان خود میدهند که میتوانند بهتر با واقعیت کنار بیایند.
تنها وابستگیای که با آن آشنا هستم، تنباکو است: من سیگارکشیدن را از 12سالگی آغاز کردم. دربارۀ مصرف مخدرهای دیگر نیز کنجکاوی داشتم، اما هیچگاه وسوسه نشدم. من میخواستم بنویسم و به نظر نمیرسید که نوشتن تحت تأثیر الکل یا دیگر مخدرها بتواند نتیجۀ کمککنندهای داشته باشد. من میترسیدم که «خودم» را از دست بدهم. البته بسیاری از نویسندگان، به لطف ویسکی یا مواد دیگری از این دست به دستاوردهای قابل توجهی رسیدهاند و به همین دلیل ترس از ترککردن مرا افسرده میکرد. من چگونه نویسندهای میتوانستم باشم، اگر از موادی که اختلالاتی در من ایجاد میکنند استفاده نکنم؟
اما در واقع من از پیش محرک خودم را داشتم: تنباکو به همراه مقدار زیادی قهوه! در طول زمان، چه اندازه کافئین و چه اندازه نیکوتین جذب بدنم کردهام! از نوشیدن قهوه دست کشیدم، اما در طول دههها، چیزی در وجودم نداشتم که سیگاری همراهیاش نکند! لذت ناب برای من در نوشتن همهنگام با سیگارکشیدن و سیگارکشیدن همهنگام با نوشتن خلاصه میشد. میدانستم که این لذتی فریبنده است، میدانستم که باید از این کار دست بکشم، میدانستم که با این کار به خودم و دیگران صدمه میزنم و به همین دلیل سعی میکردم در فواصلی منظم از این اسارت نجات پیدا کنم؛ من در این فواصل، این خلاصی را به طور عمومی اعلام میکردم، اما پس از آن، دوباره در خفا شروع به سیگارکشیدن میکردم- شور و اشتیاقی مخفیانه داشتم که دقیقاً به خاطر همین مخفیانه بودن، قدرت بیشتری هم داشت.
غریبهها را ببینم و سیگار نکشم؟ وحشتناک است! چیزی بخوانم و در همان حین سیگار نکشم؟ وحشتناک است! چیزی بنویسم و سیگار نکشم؟ وحشتناک است! در نهایت اما به دلایل متعددی، ترک کردم؛ اما دردناک بود. نبودن سیگار میان انگشتانم به من اضطراب میداد. از دیدن افرادی که دوستشان داشتم و برای احترام و دوستی آنها ارزش قائل بودم امتناع میکردم. قانع شده بودم که کار اشتباهی انجام خواهم داد، حرف بیادبانهای خواهم زد، چیز هوشمندانهای به ذهنم نمیرسد و آن افرادی که تحسینشان میکنم دیگر احترامی برای من قائل نخواهند بود. به عبارت دیگر، بیش از اندازۀ معمول احساس نابسندگی میکردم. میترسیدم بفهمم که خیلی بدتر از چیزی هستم که قبلاً تصور میکردم.
متوجه شدم که نمیتوانم سیگار را رها کنم، زیرا میترسیدم که جهان را با تمام شفافیت لبههای تیز و بُرندهاش ببینم. سیگار، الکل و کوکائین عینکهایی با درجات متفاوتی از تیرگی هستند و این تصور را به ما میدهند که میتوانیم مواجهه با جهان را راحتتر تحمل کنیم و به نحو سادهتری زندگی را دوست بداریم.
اما آیا این حقیقت دارد؟ آیا درست است که آنچه ما را به بردگی میکشد همان چیزی است که به ما قدرت میدهد؟ ماهها باورم این بود که بدون روشنکردن سیگار حتی قادر نیستم یک نیمسطر هم بنویسم و اگر سیگار نکشم، نوشتن، یعنی چیزی که بیش از همه بدان اهمیت میدادم برایم مسدود خواهد شد. حتی امروزه نیز که سالهاست سیگار نکشیدهام، گاهی احساس میکنم متقاعد شدهام و در آستانۀ تسلیمشدن قرار دارم. من خودم را صرفاً به این دلیل نجات دادم که بخش ضعیفی از من زمزمه میکرد که این مزخرف است، که تسکین دادن خودم با روزی 40 نخ سیگار برای مدت طولانی، مرا از نوشتن آنطور که باید باز میدارد.
ترجمهای از جستار کوتاه النا فرانته
ترجمۀ انگلیسی از: Ann Goldstein، به نقل از:
دیدگاهها